شکمم را پاره کنید، می خواهم بروم!
چون این بنده(مانکجی) به ایران رسید، به رنجشها و آزارهای بسیار دریافت کرد(پی بردم). که از ستم های گذشتگان و آفتهای آسمانی و دستاندازیهای مردمان ستمکار و بدکرداران، این گروه(زرتشتیان) آنچنان خسته و پایمال گشتهاند که پریشانتر از ایشان کسی در جهان نخواهد بود. از این رو چنان بیدانش و بینش گشته بودند که سپید سیاه را از هم دیگر جدا نمیتوانستند کرد و نیک و بد را در نزد خودشان برابر و یکسان میپنداشتند.
چنانکه در هنگام فرمانروایی، محمد ولی میرزا به یکی از این گروه(زرتشتیان) خشمناک شده، فرمان شکم پاره کردن او را داده بود. چون دیر گشت، او فریاد کرده و گفت که ای شاهزاده کسی پیدا نشد که شکم را پاره کند، چون از آغاز دمیدن آفتاب تاکنون خانه خود را نان نبردهام، آنها گرسنه و تشنه و نگران هستند، بفرمایید زود(شکمم را پاره) کنند ، تا به خانه خود بازگردم. شاهزاده مهرگستر، سادهدلی آن مرد را دیده، بخشش و رهایی داد.
از نامه هایمانکجی – برگرفته از کتاب تاریخ زرتشتیان کرمان، نوشته ارباب جمشید سروش سروشیان
چنانکه در هنگام فرمانروایی، محمد ولی میرزا به یکی از این گروه(زرتشتیان) خشمناک شده، فرمان شکم پاره کردن او را داده بود. چون دیر گشت، او فریاد کرده و گفت که ای شاهزاده کسی پیدا نشد که شکم را پاره کند، چون از آغاز دمیدن آفتاب تاکنون خانه خود را نان نبردهام، آنها گرسنه و تشنه و نگران هستند، بفرمایید زود(شکمم را پاره) کنند ، تا به خانه خود بازگردم. شاهزاده مهرگستر، سادهدلی آن مرد را دیده، بخشش و رهایی داد.
از نامه هایمانکجی – برگرفته از کتاب تاریخ زرتشتیان کرمان، نوشته ارباب جمشید سروش سروشیان
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم دی ۱۳۸۸ ساعت 19:28 توسط خداداد ظهرابي علي آبادي
|