چون این بنده(مانکجی) به ایران رسید، به رنجش‌ها و آزارهای بسیار دریافت کرد(پی بردم). که از ستم های گذشتگان و آفت‌های آسمانی و دست‌اندازی‌های مردمان ستمکار و بدکرداران، این گروه(زرتشتیان) آنچنان خسته و پایمال گشته‌اند که پریشان‌تر از ایشان کسی در جهان نخواهد بود. از این رو چنان بی‌دانش و بینش گشته بودند که سپید سیاه را از هم دیگر جدا نمی‌توانستند کرد و نیک و بد را در نزد خودشان برابر و یکسان می‌پنداشتند.
چنانکه در هنگام فرمانروایی، محمد ولی میرزا به یکی از این گروه(زرتشتیان) خشمناک شده، فرمان شکم پاره کردن او را داده بود. چون دیر گشت، او فریاد کرده و گفت که ای شاهزاده کسی پیدا نشد که شکم را پاره کند، چون از آغاز دمیدن آفتاب تاکنون خانه خود را نان نبرده‌ام، آنها گرسنه و تشنه و نگران هستند، بفرمایید زود(شکمم را پاره) کنند ، تا به خانه خود بازگردم. شاهزاده مهرگستر، ساده‌دلی آن مرد را دیده، بخشش و رهایی داد.
از نامه های‌مانکجی – برگرفته از کتاب تاریخ زرتشتیان کرمان، نوشته ارباب جمشید سروش سروشیان