افكار و گفتار و كردار
مراقب گفتار خود باشيد زيرا به كردار شما تبديل حواهد شد
مراقب كردار خود باشيد زيرا به عادت شما تبديل حواهد شد
مراقب عادت خود باشيد زيرا به شخصيت شما تبديل حواهد شد
مراقب شخصيت خود باشيد زيرا به سرنوشتت شما تبديل حواهد شد



کنون گویمت رویدادی دگر زتاریخ دیرین این بوم وبر
چو اسکندر آمد بملک کیان یلی کرد وفرمانده ای قهرمان
بایرانیان دادرس وطن در این ره گذشت از سروجان وتن
مرآن شیردل آریوبرزن است که فرزند نام آور میهن است
چو اسکندر آهنگ ایران نمود همه آگهان را هراسان نمود
جهانگستری فکر وسودای او جهانگیری اندیشه ورای او
چو موج شتابنده میراندبیش بشدکار دارا بسختی پریش
سرانجام دارا در آمد زبا ور این بارغم پشت ایران دو تا
بسی شهرهاراسکندر گشود بجز پارس چون راه دشوار بود
گذرگاه او تنگه ای بود تنگ دو سویش همه صخره وکوه و سنگ
همه سنگها سخت وره ناپذیر همه صخره هایش کهنسال و پیر
در آن تنگه سردار ایران سپاه براسکندر ولشگرش بست راه
چو کوهی سرافراشت بر آسمان که تازه بود بسته بر دشمنان
پس از روزها پایداری و جنگ پس از هفته ها کارزار و درنگ
سکندرنیارست از آن ره گذر بکارش فروماند و درمانده گشت
سرانجام فکری سکندر نمود پی چاره تدبیر دیگر نمود
بگفتا به سردار ایران سپاه که بگذر زپیکار وبگشای راه
ببخشم تو رابر همه مهتری از این پس تو سر داراسکندری
ولی آریوبرزن پاک دل پی پاس این خاک و این آب وگل
باسکندر از خشم پاسخ نداد چو کوهی فرا روی خصم ایستاد
سرانجام نابخرد گمرهی به دشمن نشان داد دیگر رهی
چو اسکندر از تنگه آمده فراز زنو "آریوبزرن" چاره ساز
گران پاتر از صخره های بلند ببا ایستاد اندر آن تنگ بند
سپاه وی اندک چو انگشت دست بر او آشکار و مسلم شکست
بدانست جز مرگ در پیش نیست ورا تا عدم یک قدم بیش نیست
چو نزدیک شد لحظه واپسین به میدان آورد گفت این چنین
بدان ای سکندر پس از مرگ من پس از ریزش آخرین برگ من
توانی گشایی در پارس را نهی بر سرت افسر پارس را
مبادا شوی غره از خویشتن که ایران بسی پرورد همچو من
چو اسکندر این پایمردی بد ید سر انگشت حیرت بدندان گزید
باهستگی گفت با خویشتن که این است مفهوم عشق وطن
اگر چند آن آریا مرد کرد پی پاس این بوم وبر جان سپرد
ولی داد درسی به ایرانیان که در راه ایران چه سهل است جان
از توران بهرامی