فرتور از اينترنت است می گویند در روزگاری که در راه رفتن به زیارت، آب انبار نبود کاروان هایی که به زیارت پیرهریشت می رفتند از نظر آب در کمبود کامل بودند و حتا در یکی دو مورد چهارپایان از تشنگی هلاک شده بودند. مردم از شریف آباد مشربه های آب را با خود می بردند.
پاکدلی به نام بهرام بمان مبارکه ای که در یکی از مسافرت ها در این راه از تشنگی به جان رسیده بود، بر آن می شود تا با هزینه شخصی خود در میان راه آب انباری بسازد. دو ماهی طول می کشد تا هزینه و ساز و برگ لازم فراهم شود. دست آخر در روزهای پایانی خورداد اندیشه را به کردار درمی آورد. یک استاد بنای مسلمان و دو شاگرد که یکی از آنها زرتشتی بود کار ساختن آب انبار را به گردن می گیرند.
خدا می داند با چه سختی با الاغ ها آجر و آهک و آب مورد نیاز به جایی که آب انبار ساخته می شد برده می شود. دست کم روزی دو بار آب در مشربه های بزرگ با الاغ به آنجا برده می شد. بهرام خود چون کارگری کار و سرپرستی می کرد. یک روز که بهرام به سر کار آمد دید که کار ساخت آب انبار به پایان رسیده.  پس از نزدیک به یک ماه کار طاقت فرسا آب انبار ساخته  شده بود. همگی خوشحال و شاد بودند. در این زمان بود که استاد بنا هنگام تحویل آب انبار به بهرام به او یادآور شد که اگر بیست و چهارساعت آب انبار از آب تهی باشد در این گرمای و آفتاب سوزان همه کوشش ها به هدر رفته و آب انبار شکاف برداشته، از بین خواهد رفت. بهرام دهانش باز ماند و عرق سردی بر پیشانی اش نشست. فریاد برآورد: دریغا که زحمات و هزینه ها بر باد رفت. به این می اندیشید که در این فصل گرمای تابستان و در چنین صحرایی آب از کجا بیاورد. ناخوآگاه و بی اختیار زانو بر زمین زد و زارزار گریست. در حالی که اشک هایش زمین را خیس کرده بود به پرورگار رو کرده و گفت: پروردگارا من آب انبار را با نیت خیر و پاک در راه پیر ساخته ام، آب آن با تو.
بهرام می گریست و استاد و شاگردان مات و گیج به بهرام و آب انبار نگاه می کردند. شگفتا که در تیرماه تیره ابری از گوشه آسمان پدیدار شد. دانه های باران با اشک بهرام درهم آمیخت و در پی آن رگباری سیل آور بر زمین بارید. استاد و شاگردان به زیر سرپوش آب انبار پناه بردند، ولی بهرام همچنان دوزانو سر بر زمین داشت. آب به آب انبار سرازیر شد. هنگامی که بهرام سر از خاک برداشت آب انبار و صحرای پیرامون آن پر از آب بود. بهرام دیوانه وار می گریست و می گفت پروردگارا تو را به بزرگی و توانایی می ستایم و سپاس می گویم.
پس از آن همه ساله آب انبار از باران بهاری پر می شد و مسافران در آسایش بودند. این سرگذشت را استاد بنای مسلمان که از آن سال تا وقتی زنده بود هر ساله به زیارت می رفت برای تنی چند از دوستان زرتشتی خود بازمی گفت. من این داستان را از نوه شاگرد زرتشتی استاد بنا شنیدم.
                                                                برگرفته از سرگذشت 365 روز نوشته جمشید پیشدادی